کفر است راز عشقت پنهان چرا ندارم

شاعر : خاقاني

دارم به کفر عشقت ايمان چرا ندارمکفر است راز عشقت پنهان چرا ندارم
رمزي ز راز مهرت در جان چرا ندارمسوزي ز ساز عشقت در دل چرا نگيرم
من خاک عشقم آتش پنهان چرا ندارمآتش به خاک پنهان دارند صبح خيزان
چون کشتني است جانم، قربان چرا ندارمعيد است اين که بر جان کشتن حواله کردي
چون دل سراي غم شد شادان چرا ندارمني کم سعادت است اين کامد غم تو در دل
چون بي‌خودي است کارم سامان چرا ندارمتا خود پرست بودم کارم نداشت سامان
پس من سراچه‌ي جان ويران چرا ندارممهتاب را به ويران رسم است نور دادن
من دل سفال کردم ريحان چرا ندارمريحان هر سفالي پيداست آن من کو
پس هست و نيست گيتي يکسان چرا ندارمخاقانيم نه والله سيمرغ نيست هستم